موضوع: "شهدا"

عکسی ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﯾﺎﻓﺖ!

مادرش منتظره...

واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا

روی سیم خاردارها بخوابه

و بقیه از روش رد بشن.داوطلب زیاد بود …

قرعه انداختند. افتاد بنام یه جوون.

همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!

گفت: ” چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! “

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .

جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.

همه رفتن الا پیرمرد. گفتند: ” بیا! ” گفت ” نه! شما برید!

من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!

ایا ایرانی هموطن خود را مسخره میکند؟

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺗﺮﮐﻪ … ﻧﻪ !

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺭﺷﺘﯿﻪ … ﻧﻪ !

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻟﺮﻩ … ﻧﻪ !

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ …

 


ﺍﺻﻼ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ !

ﺑذﺍﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﮕﻢ !

 

یه روز یه ترکـــه..

میره جبهه ، بعد از یه مدت فرمانده میشه

یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها

 

اجازه بده بریم بیاریمش

جواب میده کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن

اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق

شد…

اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری

یه روز یه رشتیه ..

ﺍﺳﻤﺶ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻥ ﺑﻮﺩ

 

ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺠﺎﻉ ﺑﻮﺩ ،

ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺳﺘﺎﻧﺶ

ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺭﺗﺶ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﻭ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪﺍﯾﺴﺘﺎﺩ

ﺗﺎ ﻧﺘﻮﻧﻨﺪ ﺧﺎﮎ ﮐﺸﻮﺭﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﻨﻨﺪ

ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻓﺪﺍﯼ ﻣﯿﻬﻦ ﮐﺮﺩ.

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻟﺮﻩ..

ﺍﺳﻤﺶ ﺁﺭﯾﻮ ﺑﺮﺯﻥ ﺑﻮﺩ

 

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ ﻭ ﻣﺘﺠﺎﻭﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ

ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻩ ﮐﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻘﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ

ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﮐﺸﺘﻪﺷﺪﻧﺪ

ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺫﺭﻩ ﺧﻮﻧﺶ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﮐﺮﺩ.

یه روز یه اصفهانیه ..

اسمش سید حسن مدرس بود

و با جرات یقه رضا خان قلدر ..نوکر استعمار.. رو گرفت

و گفت میخواهم که تو نباشی

از دادن جان هم دریغ نکرد

و به پاس دفاع از ملت شریفمان در غربت به شهادت رسید

 

به روان پاک شهیدان مظلوم

دکتر بهشتی ؛ حاج ابراهیم همت ؛ احمد کاظمی و.. صلوات

یه روز یه قزوینیه ..

به نام محمد علی رجایی

پشت تریبون سازمان ملل متحد

با نشون دادن اثار شکنجهای ساواک

بر وجود نازینش مظلومیت ملت رنجدیده و انقلابی مارو

به گوش جهانیان رسوند

به یاد

علامه دهخدا و پاسداری از زبان پارسی

شهید بابایی و پاسداری از تمامیت ارضی

 

 

شهید ابوترابی و 10 سال اسارت و علمداری و ازادگی

یه روز یه ابادانیه ..

به قامت رشید دختر و پسر و همسر در خون طپیده اش نگاه کرد

و از ویرانی خانه اش نهراسید

و دشمن بعثی رو زمینگیر کرد .

من از حسین علم الهدی ؛ محمد جهان ارا و ..

همه بچه های خونگرم جنوب شرمنده ام .

کلام اخر …

یه روز همه با هم بودیم ..

ترک و رشتی و لر و اصفهانی و کرد

تا اینکه یه عده رمز دوستی مارو کشف کردند

و قفل دوستی مارو شکستند .

حالا دیگه ما برای هم جوک میسازیم

و به همدیگه میخندیم و اینجوری شادیم…

” ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ … ﻧﻪ؟ “

خاطره ای از شهید ردانّی پور

در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!

عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!

در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!

برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مۆثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.

مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.

از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.

بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.

برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.

مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.

فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.

سه روز بعد ازازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.

مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.

قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!

روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.

مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.

به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.

برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.

شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.

اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.

خاطره ای از شهید حسین خرازی

راننده قایق

یك روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یكی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان كه او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممكن است خواهش كنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی كه خیلی كار داریم.» حاج حسین بدون اینكه چیزی بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمی‌ جلوتر بدون اینكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فكر نمی‌كنید فرمانده لشگر كجاست و چه كار می‌كند؟» با آنكه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یك زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی كولر نشسته و مشغول نوشیدن یك نوشابه تگری است! فكر می‌كنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر كرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تكرار كرد تا اینكه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنی اگر یك كلمه دیگر غیبت كنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌كنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد

 

1 2
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31